چو آ تش فلکی شد نهفته زیر حجاب


زدود بست فلک بر رخ زمانه نقاب

درآمد از در من برگرفته دلبر من


ز روی خویش نقاب و ز موی خویش حجاب

خبر گرفته که من بر عزیمت سفرم


فرو نهادم و برداشتم دل از احباب

عرق گرفته جبینش ز داغ فرقت من


چو بر چکیده به گلبرگ قطره های گلاب

کشیده زلف گره گیر در میان دو لب


چو خوشه عنب اندر میانهٔ عناب

به سرو برشده دارد ز مشک تافته خم


به تیر آخته دارد ز شیر تافته تاب

فرو زده به دو بادام صدهزار الماس


برون شده سر الماسها به در خوشاب

ز های و هوی غریوش هزار دل چو دلم


بر آتش غم و تیمار بیش گشته کباب

دراز کرد زبان عتاب وگفت مرا


که ای به لفظ خطا با فراق کرده خطاب

تورا که گفت که اندر حضر به این زودی


ز وصل عزم بگردان ، ز دوست روی بتاب

شباب و یار مساعد خوشست هر دو به هم


مبر ز یار مساعد به روزگار شباب

بباش و رنجه مکن دست را به بند عنان


بپا و رنجه مکن پای را به رنج رکاب

به کوه و دشت چه تازی میان ژاله و برق


که وقت طارم خرگاه و آتش است و شراب

همی نبینی کز باد بهمنی در و دشت


شدست معدن کافور و چشمهٔ سیماب

جواب دادم و گفتم که ای شکر لب من


مکن دراز به خشم اندرون زبان عتاب

نخست کس نه تویی کز فراق دیدستم


نخست کس نه منم کز سفر کشید عذاب

سفر اگر همه دشت است باشدش پایان


فراق اگر همه بحرست باشدش پایاب

زنم چرا نزنم دست در عنان صلاح


کنم چرا نکنم پای در رکاب صواب

ز باد و بهمن و سرما چه باک بود مرا


که هست در دل و طبع من از دو آتش آب

یکی ز عشق تو و دیگر از تفکر شعر


شعاع و شعله هر دو رسیده تا به سحاب

من از خدای به شکرم تو صبر کن که دهد


مرا به شکر جزای و تو را به صبر ثواب

بیا و دست در آگوش من حمایل کن


که دیرگشت و بپا ایستاده اند اصحاب

دوید تا بر من پشت کرد چون چوگان


دلم ز بیم جدایی چو گوی در طبطاب

فرو سترد ز رخسار خون دیده به دست


به خون دیده ده انگشت خویش کرد خضاب

وداع کردم و بر جان و دل نگاریدم


حساب وصلش و دیدم شبی چو روز حساب

شبی که بود ز بس تیرگی زمین و هوا


چو ر وز بازپسین سر به سر سیاهی ناب

خمیده ماه به شکل کمان زرین نور


جهنده رجم شیاطین چو بسدین نشاب

خیال نور کواکب میان ظلمت شب


چنانکه پر حواصل میان پر غراب

بساط پروین گفتی میان نطع کبود


پیاله های بلورست درکف لعاب

بنات نعش پراکنده بر کران سپهر


چو بیضه های شترمرغ در میان سراب

نجوم جوزا همچون حمایل زرین


فرو گذاشته از روی جامهٔ حجاب

مجره همچو رهی کاشکاره شد در بحر


چو زد کلیم پیمبر عصای خویش بر آب

ستور من به چنین شب همی نمود هنر


همی نوشت شخ و سنگ بر نشیب و عقاب

به نیکویی چو تذرو و به فرخی چو همای


به رهبری چو کلنگ و به سرکشی چو عقاب

دونده تر گه رفتن ز باد برگردون


جهندهٔ ترگه جستن ز تیر در پرتاب

دو چشم او چو دو لولو برآمده ز صدف


دو گوش او چو دو خنجر برآخته ز قراب

دلیروار به پیش اندرون گرفت رهی


همه نشیمن افعی و خوابگاه ذئاب

گه اندرو زد مه بیم و گه ز باد بلا


گهی زشیر نهیب وگهی ز دزد نهاب

فتاده نالهٔ غولان گمره اندر دشت


چنانکه نعرهٔ شیران شرزه اندر غاب

به روی سنگ سیه بر نشسته برف سفید


چو موی قاقم بر روی جامهٔ سنجاب

نموده دیو به چشمم ز دور پیکر خویش


چو در جحیم دل کافران به روز عقاب

گذر نکرد به پیش دلم چو دید که هست


دلم سپهر و شهاب اندرو مدیح شهاب

شهاب دین خدا مقْتدیٰ موید ملک


ظهیر دولت و پیرایهٔ اولوالالباب

کریم بار خدایی که اهل حکمت را


به حکم عقل ز درگاه او سزد محراب

کتاب و کلک همه کاتبان ستوده شود


چو کلک او بنگارد صحیفهٔ به کتاب

چو نیزه گیرد و شمشیر ازو بیاموزند


یلان رزم و سران سپه طعان و ضراب

به بخشش کف او ساعتی وفا نکند


اگر ستاره درم گردد و فلک ضراب

بود چو فایده در لفظ اگر نگاه کنی


ز نیکویی لقبش در میانهٔ القاب

بود چو واسطه در عقد اگر قیاس کنی


ز روشنی نسبش در میانهٔ انساب

ایا ز غایت احسانت گرم گشته قلوب


و یا ز قوت فرمانت نرم گشته رقاب

شعاع بخت تو تا آدم است بر اسلاف


لباس جاه تو تا محشرست بر أعقاب

به زیر هر هنرت جوهری است از حکمت


به زیر هر سخنت دفتری است از آداب

به طبع جغد شود هر که دشمن تو بود


که جغدوار نجوید مگر دیار خراب

بر ضمیر تو زیبد منجمان تو را


مجره تخته و ماه دو هفته اسطرلاب

هزار دانهٔ گوهر بود به بیداری


ز ابر جود تو یک قطره دیدن اندر خواب

اگر سوال کند سائلی ز رجعت روح


کف جواد تو او را کفایت است جواب

اگر تراب ز دست تو یابدی باران


به جای سبزه زبرجد برون دمد ز تراب

بر آن زمین که تو را آرزوی صید بود


حسود را حسد آید در آن زمین ز کلاب

ز خیمهٔ ظفرت نقش نسترد گردون


چگونه یارد از دشمنی گسست طناب

مجالسند به لفظ اندرون ولی وعدوت


که آن همیشه مصیب است و این همیشه مصاب

در آفرین تو ماند به روی حورالعین


قصیده های چو آب من از ملاحت و آب

چون من به مدح تو مشکین کنم صحیفهٔ سیم


سبب کند به معانی مسبب الاسباب

ز بهر روی تو فالی گرفتم از مصحف


برآمد آیت «طوبی لهم و حسن مآب »

به وقت آن که به حج حاجیان شتاب کنند


چو حاجیان سوی درگاهت آمدم به شتاب

اگر قبول کنی خویشتن به موسم حج


کنم ز بهر تو قربان برین مبارک باب

اگرچه هست به چشمت مرا ز تو اعزاز


وگرچه هست به نعمت مرا ز تو انجاب

بدین قصیده سزد گر زیادتی یابم


که لفظهاش بدیع است و وصفهاش عجاب

به وزن وقافیت آن که عسجدی گوید:


« غلام وار میان بسته و گشاده نقاب »

همیشه تا که به عشق اندرون خبر گویند


ز حال عروه و عفرا و حال دعد و رباب

به شش دلیل طرب مجلس تو خرم باد


به نای و بربط و تنبور و طبل و چنگ و رباب

همیشه تا که به وصف اندرون مجره بود


چو جوی شیر و فلک چون زمردین دولاب

سر عدوت چو دولاب باد گرداگرد


دو جوی خون به رخش پر ز درد و حسرت و تاب

بنان تو گه بخشش مقسم الارزاق


نهان تو گه کوشش مفتح الابواب

سرای مادح تو چون خزاین ملکان


ز بدره های زر سرخ و رزمه های ثیاب